آترین آترین ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

آترین جونم، دخمل ما

23 هفتگی

چهارشنبه سوری و هفته 23 بارداری جمعه: 2011/3/18 دخمل ناز نازی و خوشمل من کم کم داری تو دل مامانی بزرگ میشی و بازی کردنت با مامی بیشتر شده وای که چه لذتی از با تو بودن میبرم قند عسلم یه مدتی ننوشتم چون اصلاً روحیه خوبی نداشتم و نمی خواستم حرفهای تلخم و بنویسم فکر میکنم شما رو هم خیلی اذیت کردم نمیدونم با من قهر کرده بودی یا غصه من و میخوردی که اصلاً تکون نمیخوردی برات کلی آهنگهای خوشمل گذاشتم و با شما حرف زدم و کلی نازت رو کشیدم تا بالاخره تکون خوردی آخه یه دخمل قند عسل که بیشتر ندارم مامانی رو ببخش ولی آخه بهت حسودیم میشه چون تو دل مامانتی ولی من چی کلی از مامانم فاصله...
27 اسفند 1389

فرشته شیطون

فرشته شیطون و بازیگوش مامی دوشنبه: 2011/2/28 قند عسل مامان این روزا حسابی با هم خوش میگذرونیم صبحها کمی برات موسیقی موتزارت میزارم خوشحالم که دخمل باهوشی دارم چون هر بار که برات میزارم شروع به تکون خوردن میکنی فکر میکنم که خیلی دوست داری ترانه های چیه و چرا رو هم دوست داری. روزا هم کلی با هم بازی میکنیم فسقلی مامان شما بازی میکنی و من و به نفس نفس میندازی آخه نمیدونی که مامانی زود خسته میشه این روزا ضربان قلب مامی تند میزنه دکتر میگه باید استراحت و ورزش کنی ولی دکتر که نمیدونه چقدر شیطونی. حالا راستش رو بگو تو دل مامان چه بازی میکنی؟ شاید خاله بازی! نه اینکه یه بازی آروم شایدم قایم ب...
9 اسفند 1389

کمک کنید خاله ها

کمک خاله های مهربون دوشنبه :2011/2/21 سلام خاله های مهربونی ماماشم و بابایی همش کلی اسم به من میگن و از من میخوان که یکیش و انتخاب کنم آخه خیلی کار سختیه مامانی همش میگه باید یه اسم خوب باشه کمکم کنید. عزیز مامان دارم برات دنبال اسمهای قشنگ میگردم چه کار سختیه هم معنیش برام مهم هم تلفظش بعدم میخوام که اسم اصیل ایرانی باشه جیگر مامان کاش خودت بودی و کمکم میکردی یه چند تایی با بابایی فکر کردیم ولی فکر میکنم که باید بیشتر دنبال اسم بگردم ولی هر اسمی هم که فکر میکنیم دست رو شکمم میزارم و به عزیز دلمم میگم یه وقتهایی تکون میخوری فکر میکنم از بعضی اسمها بیشتر خوشت میاد کمکمون کن تا اسمت ...
2 اسفند 1389

دوست داشتنی

دوست داشتنی برای همه دوشنبه :2011/2/7 سلام قند عسل مامان چند روز که میخوام بنویسم ولی چون این روزا خیلی فکرم مشغول بود نشد چند روز دیگه من و بابایی یه مصاحبه کاری داریم که برامون خیلی اهمیت داره برای من و بابایی با اون دل کوچولوی پاکت دعا کن عزیز مامان. میدونم که خدا به حرفهات گوش میده آخه خدا فرشته های کوچولو رو خیلی دوست داره. از روزی که توشکمم خونه کردی خدا خیلی به من و بابایی کمک کرده و برکت به زندگی ما اومد برامون دعا کن فرشته کوچولوی من. دعا کن تا همه چی خوب پیش بره تا مامانی و خاله رو دعوت کنیم وقتی به دنیا میای از ایران بیان پیشمون آخه خیلی نگران من و قند عسلم هستن خیلی برای همه...
18 بهمن 1389

18 هفتگی

18 هفتگی شازده کوچولو پنجشنبه: 2011/2/3 اولین خاطره رو در حالی می نویسم که عزیز دل مامان 18 هفته شده هفته پیش با بابایی رفتیم بیمارستان saint elizabet در شهر tilburg تا برای آزمایشات دقیق تر اکو انجام بدیم عزیزکم چه حالی داشتم وقتی توی مانیتور میدیدمت و مثل همیشه گریه شوق داشتم مامانی چقدر شیطونی! اونقدر تکون میخوردی که دو تا دکتری که داشتن اکو میگرفتن مرتب جاهاشون رو با هم عوض میکردن. تو اینقدر شیطونی و من هنوز حرکت عزیزم و احساس نکردم قربون اون دست و پاهای کشیده و بلندت برم باهات حرف میزدم و خدا رو شکر میکردم که سالم و سلامتی بابایی هم داشت از شما فیلم میگرفت...
14 بهمن 1389
1